لیبرالیسم یکی از مکاتب پرنفوذ فلسفی غرب است این مکتب در سه زمینه فلسفی، سیاسی و اقتصادی اصول و مبانی خود را ارائه داده است. در زمینه سیاسی طرفدار آزادیهای فردی و اجتماعی است و در زمینه مسایل اقتصادی نیز به کم کردن نقش و قدرت دولت اعتقاد دارد. از نظر فکری نیز بر این اعتقاد است که اگر امور جهان بر روال طبیعی خود قرارگیرد، مشکلات بشری حل خواهد شد. اگر نظم طبیعی جامعه را بر هم نزنیم و بگذاریم که افراد طبق خواسته های خود عمل کنند، هم برابری در جامعه ایجاد خواهد شد و هم برادری. دخالت افراد یا دولتها در جریان امور موجب از هم گسیختگی نظم اقتصادی و سیاسی جامعه می شود. این مکتب در قرن هفدهم همزمان با پیدایش سرمایه داری شکل گرفت. پیروان آن طرفدار حق انباشت سرمایه و اموال شخصی بودند. نخستین متفکران لیبرال بر این اعتقاد بودند که عموم مردم می توانند راه سعادت و خوشبختی خود را انتخاب کنند و نیازی به وجود سلسله مراتبی از روحانیان و غیر روحانیان نیست تا برای مردم تکلیف تعیین کنند.
لیبرالیسم در طول تاریخ، همواره با موانع آزادیهای فردی نظیر نفی فردیت، تعصبات مذهبی، قدرت مطلقه و محرومیت افراد از حق رأی مبارزه کرده است. از نظر این مکتب انسانها مساوی خلق شده اند و در وجود آنها حقوقی خاص به ودیعه نهاده شده که از آن جمله است: حق حیات، حق آزادی، حق انتخاب راه زندگی. لیبرالها طرفدار جامعه مدنی هستند. یعنی جامعه ای که افراد بتوانند آزادانه به کارهای اقتصادی و فعالیتهای سیاسی بپردازند و دولت کمتر در امور آنها دخالت کند و هر کس در مسایل مذهبی خود آزادانه پیرو وجدان خویش باشد و هیچ عقیده ای بر آنها تحمیل نشود. در لیبرالیسم چرخشهای چندی پدید آمده است، به طوری که لیبرالیسم جدید را از لیبرالیسم کلاسیک جدا می سازد. به زعم لیبرالهای جدید، پیشینیان به غلط تصور می کردند که اگر همه افراد آزادانه دست به فعالیتهای اقتصادی بزنند و دولت دخالتی نکند بر اثر رقابت در جامعه تعادل ایجاد خواهد شد.
نابرابریهای ناشی از رشد سرمایه داری نشان داد که حاکمیت سرمایه دشمن آزادی افراد محروم است. به گمان برخی از لیبرالهای معاصر، رفاه اقتصادی خود شکلی از آزادی است و برای برقراری عدالت و به هنگام ضرورت باید آزادیها را محدود ساخت. لیبرالهای کلاسیک، دولت خودکامه را بزرگترین تهدید برای آزادیهای فردی می دانستند، اما لیبرالهای جدید دولتی را که در امور اقتصادی و اجتماعی کمتر دخالت داشته باشد مانع تحقق آزادی و حقوق اجتماعی افراد می دانند. درباره برخی از مفاهیم این مکتب اختلاف نظرهای بسیار وجود دارد. چنانکه رابرت اکلشال Robert Eccleshall در این باره می گوید: «آیا اکنون کلمه لیبرال بیان کننده چیزی بیش از تمایل به حرمت قایل شدن برای آزادیهای فردی است؟ آنچه روشن است این است که آزادی یکی از آن مفاهیم مبهمی است که هم درباره تعریف آن و هم شرایط اجتماعی تأمین کننده آن اختلاف نظر است. پس این ادعا که تعهد به آزادی هسته لیبرالیسم است برای شناسایی هویت متمایز این مکتب فکری کافی نیست. از نظر تحلیلی، این شناخت ارزش بیشتری دارد که لیبرالیسم، با اذعان به اولویت آزادی، به نحوی قابل ملاحظه یک مکتب فکری برابری خواه است.»
آزادی در اندیشه لیبرالیسم
یکی از مهمترین اصول لیبرالیسم مسئله آزادی است. این اصل محور همه اندیشه های لیبرالهاست. اگر لیبرالیسم به عنوان یک مکتب در چند قرن اخیر تأثیر گذار بوده بیشتر به خاطر همین اصل است. لیبرالها آزادی را به عنوان مهمترین ارزش در حیات فردی و اجتماعی انسانها تلقی می کنند. لیبرالها بر آزادیهای فردی انسان تأکید بسیار دارند و اگر هم به بحث از آزدیهای سیاسی و اقتصادی می پردازند بیشتر به همین منظور بوده است. برای مثال در بحث آزادیهای اقتصادی بر این اعتقادند که دولت در فعالیتهای اقتصادی مردم نباید دخالت کند. بسیاری از لیبرالها بر حقوق فطری و طبیعی بشر تأکید دارند. از نظر آنها مبنای یک سلسله حقوق را باید در نهاد بشر جستجو کرد. در ذات بشر گرایش به اموری چون آزادی، عدالت جویی، حق مالکیت، وفای به عهد وجود دارد. در جامعه باید تدابیری اندیشید تا این حقوق حفظ شود. در ادیان الهی ایمان به خدا ضامن اجرای این حقوق است، برخی از مکاتب مانند رواقیون نیز که سازگاری انسان با طبیعت را به عنوان سعادت بشر مطرح کردند ضمانت اجرای خاصی برای آن در نظر نگرفته اند.
برای متفکران لیبرال، آزادی یک حق طبیعی است که مقدم بر جامعه است و باید محترم شمرده شود. حفظ آزادیهای مردم در چارچوب نهادهای اجتماعی تحقق می پذیرد. قدرت سیاسی که ناشی از خود مردم است باید ضامن اجرای حقوق افراد باشد. به بیان دیگر افراد با قرارداد یا توافق ضمنی منشأ قدرت در جامعه سیاسی می شوند و جامعه مدنی را تشکیل می دهند. جامعه مدنی در برابر حالت طبیعی بشر قرار دارد. از نظر متفکرانی مانند هابز حالت اولیه و طبیعی بشر دوره هرج و مرج و پایمال شدن حقوق افراد بوده است. انسانها به مرور زمان متوجه می شوند که با قرارداد اجتماعی و ایجاد یک قدرت سیاسی می توانند کلمه حقوق طبیعی خود را به دست آورند. از نظر وی دولت باید دارای قدرت نامحدود باشد تا بتواند برای حفظ جان و مال و آزادیهای مردم اقدامات لازم را انجام دهد. در مقابل هابز دیدگاه جان لاک و ژان ژاک روسو قرار دارد که حالت طبیعی بشر را دوره آشفتگی و غیر قابل تحمل نمی دانند تا بشر به خاطر گریز از آن ناگزیر شود حقوق و آزدیهای طبیعی خود را به جامعه سیاسی واگذار کند. از نظر جان لاک حالت طبیعی بشر دوره ای بوده که افراد از آزادی طبیعی و برابری بهره مند بودند و همه انسانها هماهنگ با قوانین طبیعی زندگی می کردند. حالت طبیعی بشر از نظر لاک حالت صلح و همکاری است، بر خلاف نظر هابز که حالت جنگ و نزاع می دانند. اشکال حالت طبیعی این است که فاقد ضمانت اجرایی است و هر کس به تنهایی به احقاق حقوق طبیعی خود می پردازد، در حالی که در حالت اجتماعی، این نهاد سیاسی است که ضامن اجرای حقوق افراد است.
از نظر لاک برای حفظ حقوق افراد باید قراردادهای اجتماعی را پذیرفت ولی این به معنای قدرت مطلقه دولت نیست. اگر قدرت دولت نامحدود باشد آزادی افراد از میان خواهد رفت. اینکه بشر بخشی از آزادیهای خود را به جامعه وامی گذارد نه به خاطر حقوق و آزادیهای فردی که به خاطر حفظ آنهاست. ژان ژاک روسو نیز به عنوان یک متفکر لیبرال به بحث از آزادی و سایر حقوق طبیعی افراد می پردازد است. روسو در آغاز رساله «قرارداد اجتماعی» می گوید: «انسان با وجودی که آزاد متولد می شود در همه جای دنیا در قید اسارت به سرمی برد.» روسو بر این اعتقاد است که قرارداد اجتماعی باید به گونه ای وضع شود که آزادی بشر همواره حفظ شود و این امر نیز تنها از راه استقرار حکومت مطلقه قانون امکانپذیر است. اگر افراد تابع اراده عمومی جامعه باشند آزادیهایشان حفظ خواهد شد.
تعریف آزادی
لیبرالها آزادی را برای این می خواهند که آدمی به هر نحوی که دوست دارد زندگی کند. هیچ کس نیز حق ندارد که برای خواسته های فرد تهدیدی را ایجاد کند. به گفته آیزایا برلین: «دفاع از آزادی عبارت است از این هدف منفی، یعنی جلوگیری از مداخلات غیر. تهدید آدمی برای آنکه به نوعی زندگانی که به دلخواه خود برنگزیده است تمکین نماید. تمام درها را جز یکی به روی او بستن، اگرچه این عمل آینده درخشانی را برای او نوید دهد و اگر چه انگیزه کسانی که چنین وضعی را فراهم می آورند خیر و مقرون به حسن نیت باشد. گناهی در برابر این حقیقت به شمار می رود که او یک انسان است و حق دارد به نحوی که خود می خواهد زندگی کند. این است آزادی در معنایی که لیبرالها در عصر جدید، از زمان اراسموس(بلکه به قول برخیها از عهد اوکام) تا کنون منظور داشته اند.»
اینکه انسان باید خود نحوه زندگی خویش را انتخاب کند سخن حقی است. اما آیا انسان باید در مسیر کمال خود دست به انتخاب بزند یا در هر مسیری که دوست داشت گام بردارد؟ از نظر لیبرالها اگر انسان به سوی هدف خاصی که مورد نظر مصلحان اجتماعی است سوق داده شود، به صورت شیئی بی اراده درخواهد آمد. در واقع برای لیبرالها فرقی نمی کند که آیا انسانها راه کمال را طی کنند یا در راه دیگری، چرا که یک راه خاص برای همه وجود ندارد. هر فردی خود باید راه خویش را انتخاب کند. در ادیان الهی انسانها فقط با یک صراط مستقیم می توانند به کمال برسند و نباید آنها را برای حرکت در صراط مستقیم مجبور ساخت. یعنی انتخاب راه کمال امری کاملا اختیاری است، ولی باید زمینه هایی را فراهم آورد تا انسانها با اختیار خویش راه کمال را انتخاب کنند.
لزوم آزادی از دیدگاه لیبرالیسم
لیبرالها برای ضرورت آزادی دلایلی را ذکر کرده اند. این دلایل از زمان استوارت میل تا آیزایا برلین همواره مورد توجه بوده است. این دلایل عبارتند از:
1- آزادی در ذات آدمی است. یعنی طبیعت انسان جویای آزادی است به گفته برلین آزادی گوهر آدمی است. انسان موجودی است که در طلب آزادی است. آزادی از لوازم انسانیت انسان است. آیزایا برلین می گوید: «اما در مورد آدمیزاده، و تنها در مورد او، مدعی هستیم که طبیعت آدمی جویای آزادی است. با وجود اینکه می دانیم در طول مدت حیات بشری، فقط شمار اندکی از آدمیان در طلب آزادی برخاسته اند و اکثریت عظیم علاقه زیادی به آزادی نشان نداده است.»
2- کشف حقیقت با آزادی در ارتباط است. جان استوارت میل معتقد است که حقیقت از طریق بحث آزاد تحقق پیدا می کند. اگر دیدگاه های مختلفی وجود داشته باشد که میان آنها تلاقی ایجاد شود بهتر می توان به حقیقت دسترسی پیدا کرد. در شرایطی که اندیشه ها با یکدیگر برخورد کنند و افراد بتوانند در فضایی باز با یکدیگر به بحث و گفتگو بپردازند حقیقت کشف خواهد شد. در یک محیط استبدادی شناخت بسیاری از حقایق با مشکلات بسیار روبرو خواهد شد.
3- خلاقیت و ابتکار آدمی با آزادی تحقق پیدا می کند. به بیان دیگر اگر آزادی وجود نداشته باشد شخصیت خلاقه انسانها رشد پیدا نخواهد کرد. در یک فضای آزاد است که علم و دانش رشد پیدا می کند. البته برخی از محققان غربی گفته اند که همواره میان آزادی و خلاقیت رابطه مستقیمی وجود ندارد. اینان دوره حاکمیت تزاریسم در روسیه را مثال می زنند که در آن ادبیات و موسیقی رشد به سزایی پیدا کرد و شخصیتهای بزرگی پا به عرصه وجود گذاردند. البته مراد این محققان نفی آزادی نیست، بلکه این نکته را گوشزد می کنند که خلاقیت به مجموعه ای از عوامل بستگی دارد که یکی از آنها آزادی است. در فضای اختناق بسیاری از استعدادهای آدمی از رشد و شکوفایی بازمی ماند، در حالی که در فضای آزاد، اندیشه ها و ابتکارات آدمی رشد پیدا می کند.
4- شرافت انسانی نیز در محیطی آزاد تحقق پیدا می کند. در فضایی که انسانها آزادانه به کار و فعالیت می پردازند و کسی مانع آنها نمی باشد، شرافت انسانی معنا پیدا می کند. در یک محیط اختناق زده که آزادی انسانها سلب می شود، افراد احساس حقارت می کنند. در جامعه ای که آزادیهای سیاسی و اجتماعی وجود ندارد شرافت انسانها آسیب پذیر می شود. در یک محیط استبدادی که افراد احساس می کنند آلت دست قدرتهای حاکم قرارگرفته اند و همه عوامل و رفتار آنها تحت نظارت و کنترل است احساس بی هویتی و خواری می کنند. چون در یک جامعه آزاد، افراد ابزار تحقق اهداف دولتها قرارنمی گیرند و در بسیاری از فعالیتهای اجتماعی شرکت می کنند احساس امنیت و شخصیت پیدا می کنند. از نظر استوارت میل هرگونه اقتدار گرایی با شرافت انسانی منافات دارد.
حد آزادی در دیدگاه لیبرالیسم
از نظر لیبرالها محدوده آزادی عدم تزاحم با آزادی دیگران است. طبق نظر جان استوارت میل مقتضای عدالت آن است که همه افراد از حداقل آزادی برخوردار باشند، لذا گاه با اجبار باید مانع از این شد که فردی آزادی دیگران را مختل سازد. حد آزادی مانع آزادی نیست. به بیان دقیقتر هر حدی را نباید مانع تلقی کرد. از آنجا که نمی توان به آزادی مطلق قایل شد و برای آزادی هر کس باید حد و حدودی قایل شد، لذا نمی توان حد آزادی را مانع تلقی کرد. اگر برای آزادی حدی قایل نشویم زمینه سوء استفاده از آن را فراهم ساخته ایم. قایل نشدن حد برای آزادی مساوی است با ایجاد مانع برای آزادی دیگران. ایجاد محدودیت برای آزادی به حکم عقل است، همان گونه که دفع مانع از سر راه آزادی افراد نیز به حکم عقل است.
آیزایا برلین در مورد لزوم محدودیت برای آزادی چنین می گوید: «آزادی منفی زمانی قلب می شود که بگوییم آزادی گرگ و گوسفند یکسان باشد، و اگر قوه قهریه دولت دخالت نکند گرگها گوسفندان را می درند. با وجود این نباید مانع آزادی شد. البته آزادی نامحدود سرمایه داران آزادی کارگران را از بین می برد، آزادی نامحدود کارخانه داران یا پدران و مادران به استخدام کودکان در معادن زغال سنگ می انجامد. شکی نیست که باید ضعفا در برابر اقویا حمایت شوند، و از آزادی اقویا تا این حد کاسته گردد. هر گاه آزادی مثبت به اندازه کفایت تحقق یابد، از آزادی منفی باید کاست. باید بین این دو تعادلی باشد تا هیچ اصول مبرهنی را نتوان تحریف کرد.»
اشکال اساسی آیزایا برلین این است که از یکسوی می گوید «نباید مانع آزادی شد» و از سوی دیگر می گوید که باید ضعفا در برابر اقویا حمایت شوند و از آزادی اقویا باید کاسته شود. آزادی در ارتباط با اصول و ارزشهای دیگر محدود می شود. عدالت اجتماعی، امنیت و نظم عمومی از جمله اصولی هستند که بی ارتباط با آزادی نیستند و اگر آزادی با این امور تلاقی پیدا کند باید محدود شود. در یک نظام اجتماعی سالم باید تلاش کرد تا آزادی با این اصول و ارزشها هماهنگ شود و یکی به خاطر دیگری کنار زده نشود. به گفته برلین «بعضی از صورتهای آزادی باید محدود شود تا برای دیگر هدفهای انسانی فضایی باز شود.» اختلاف ما با لیبرالها بر سر همین هدفهای نهایی است. آنها آرزوها و خواسته های انسانی و یا حداکثر نظم و امنیت اجتماعی را هدف تلقی می کنند، اما ما هدف نهایی حیات را ملاک قرار داده و معتقدیم که آزادی باید در ذیل آن معنا و مفهوم پیدا کند.
برخی از لیبرالها به بحث از انگیزه های ممانعت از آزادی دیگران پرداخته اند. استوارت میل معتقد است که یکی از عوامل سه گانه موجب می شود تا افراد آزادیهای دیگران را محدود سازند: -1 تحمیل اراده خود بر دیگران. -2 ایجاد همرنگی و یکدستی در جامعه. -3 تصور اینکه همه باید یکسان زندگی کنند. استوارت میل فقط عامل سوم را در حدی می داند که باید با آن مخالفت کرد، به نظر وی چون نمی توان هدف و غایت راستین حیات را دریافت، لذا نباید از همه افراد خواست که به صورتی واحد زندگی کنند. از آنجا که انسان خطاکار است و نمی تواند حقیقت را بشناسد، لذا نباید انتظار داشت که همه از یک دستور واحد اطاعت کنند.
نقد و بررسی آزادی لیبرالی
1- ما آزادی را هدف تلقی نمی کنیم، بلکه آن را وسیله ای می دانیم که زمینه ساز رشد و شکوفایی افراد است. آزادی را به عنوان یک ارزش در کنار ارزشهای دیگر پذیرفته، اعتقاد داریم که اگر آزادیهای سیاسی و اجتماعی تأمین بشود، انسانها رشد و شکوفایی بیشتری پیدا خواهند کرد. در واقع ما آزادی را هم برای رشد خلاقیتهای علمی می خواهیم و هم برای نیل انسانها به کمال والای انسانی. متفکران لیبرال آزادی را به گونه ای مطرح می کنند که تأمین کننده منافع خودخواهانه افراد است. یعنی برای اینکه افراد به منافع شخصی خود دست یابند باید آزاد باشند، اما ما آزادی را فقط برای تأمین منافع شخصی افراد نمی خواهیم و حتی اعتقاد داریم که اگر منافع خودخواهانه افراد کنترل شود انسانها به رشد و کمال خواهند رسید. پس همان گونه که آزادی را یک ارزش می دانیم، کمال انسان را هم یک ارزش تلقی می کنیم و معتقدیم که آزادی زمینه ساز تکامل انسان است. اینکه لیبرالها می گویند باید آزادی وجود داشته باشد تا انسانها به منافع فردی و تمایلات خودخواهانه خویش دست یابند، چیزی جز کوچک کردن مقام انسان نیست و در مکتب لیبرالیسم از یک طرف بحث آزادی با شرافت انسان ارتباط پیدا می کند و از طرف دیگر انسان به گونه ای تفسیر می شود که کرامت ذاتی او از میان می رود. آخر با ارضأ تمایلات خواخواهانه چه کرامتی برای انسان باقی می ماند. اگر آزادی بتواند زمینه ساز کمال انسان باشد با شرافت و کرامت انسان ارتباط پیدا می کند و اگر تفسیر درستی از انسان و آزادی او ارائه ندهیم کرامت و شرافت انسان بی معنا خواهد بود.
2. با طرح مسئله کرامت انسان و کمال وی این سؤال مطرح می شود که آیا آزادی همان گونه که لیبرالیسم در نظر می گیرد به معنای رهایی است؟ یعنی باید آزادی را رهایی از هرگونه قیدی بدانیم؟ به بیان دیگر اعتقاد داشته باشیم که هر چیزی می تواند برای انسان قید تلقی شود؟ آیا انسان می تواند آزادی مطلق داشته باشد؟ وقتی که لیبرالها، آزادی از قیدها را مطرح می کنند مرادشان از قیدها چیست؟ آیا فقط موانع سیاسی و اجتماعی را که سد راه حیات انسان هستند قید تلقی می شوند یا نه؟ لیبرالها تنها موانع اجتماعی را قید نمی دانند، بلکه گاه از دین هم به عنوان یک قید یاد می کنند. از نظر آنها اعتقادات دینی انسان هم یک قید است. در اینجاست که با چند مسئله روبرو می شویم. یکی اینکه آیا انسان می تواند آزاد مطلق باشد؟ آیا به صلاح انسان است که هیچ نوع قید و محدودیتی نداشته باشد؟
مکتب لیبرالیسم که ادعا می کند انسانها باید از همه محدودیتها رها بشوند به این نکته نیز توجه دارند که اگر بخواهیم همه محدودیتها را از بین ببریم ممکن است میان خواسته ها و تمایلات انسانها تلاقی ایجاد شود و در نتیجه تزاحم میان افراد به وجود آید. از همین جاست که می گویند ما تا آنجا آزادیم که آزادی ما به منافع دیگران آسیب نرساند. یعنی اگر بنا شود که آزادی نامحدود داشته باشیم، این آزادی نامحدود تلاقی و ترحم ایجاد خواهد کرد. لیبرالها می پذیرند که آزادی باید در جایی محدود شود، اما ملاک محدودیت چیست؟ ملاک محدودیت از نظر آنها تزاحم میان افراد است. آنها که مسئله عدم تزاحم را مطرح می کنند درصدد برنمی آیند تا خودخواهیهای انسان را کنترل کنند، چرا که تا خودخواهیهای انسان از میان نرود تزاحم از میان نخواهد رفت.
3. آزادی از هر چیزی موجب رشد و کمال انسان نخواهد شد، آزادی از ارزشها به صلاح انسانها نیست، آزادی از اعتقادات صحیح سد راه تعالی انسان خواهد بود. اگر انسان آزادی را به عنوان وسیله ای برای رشد و کمال خود بخواهد باید بررسی کند که چه چیزهایی می تواند وی را به رشد و کمال برساند. اگر انسان بپذیرد که چیزهای بخصوصی او را به کمال می رساند دیگر نمی تواند از آنها خود را آزاد سازد، آن هم به این علت که آزادی را می خواهد. گفتیم که لیبرالها، آزادی را تا آنجا می خواهند که مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکند و اگر چیزی موجب تزاحم شود باید آن را کنار زد. یعنی حد آزادی مسئله عدم تزاحم است. ما مسئله حد آزادی را در یک سطح بالاتر و عمیق تر مطرح می کنیم و قید آزادی را صرفا عدم تزاحم نمی دانیم. و جامعه ای هم که در آن برخورد و تزاحم نباشد جامعه ایده آل نیست. عدم تزاحم شرط لازم است، ولی حیات انسانی ارزش والاتری دارد. ما ملاک را مربوط به تعالی انسان می دانیم. یعنی هر چیزی که سد راه کمال انسان باشد مانع تلقی می کنیم و انسان باید از آن چیزهایی که سد راه کمال وی می باشد خودداری ورزد. اما چیزهایی که وی را به کمال می رساند نباید به عنوان قید کنار زده شود. به طور مثال اگر انسان اعتقادات صحیح داشته باشد نباید آنها را رها سازد. از نظر لیبرالها برای آنکه انسان آزاد باشد لزومی ندارد که اعتقادات خاصی داشته باشد. از آنجا که در مکتب لیبرالیسم انسان درست تفسیر نمی شود و مسایلی مانند هدف نهایی خلقت و راه رسیدن به آن مسکوت می ماند و انسان در محدوده تمنیات خودخواهانه اش مطرح می شود، لذا مسئله آزادی به عنوان رهایی مورد توجه قرارمی گیرد. گفتیم حداکثر قیدی که در این مکتب به آزادی انسانها می خورد عدم مزاحمت برای دیگران است، آن هم در درون یک جامعه.
وقتی که قید آزادی در جامعه ای خاص مطرح باشد افراد آن جامعه فقط در فکر منافع خود خواهند بود. در طول تاریخ شاهد آن بوده ایم که وقتی سران یک جامعه به جوامع دیگر ظلم می کنند، مردم آن جامعه عموما در فکر مردم جوامع دیگر نیستند. انقلاب فرانسه را در نظر بگیرید مگر متفکران لیبرال فریاد آزادی را سر ندادند؟ سران همین ملت انقلابی در الجزایر به استثمار میلیونها انسان پرداختند و آزادیهای یک ملت مسلمان را از میان بردند. در واقع وقتی خواسته های نفسانی و شخصی مطرح شود افراد دیگر در فکر منافع دیگران نخواهند بود و گاه به گونه ای برای دیگران مزاحمت ایجاد می کنند که طرف مقابل متوجه نشود. فقط هنگامی که مزاحمت آشکار شود، فرد اگر قدرت داشته باشد می تواند با حریف خود مبارزه کند. پس اصل عدم تزاحم، اصل محکمی نیست. از همین جاست که ما این اصل را در ذیل مسئله کمال مطرح می کنیم. و تنها در این صورت است که انسانها به حق و حقوق دیگران توجه می کنند و از ظلم و ستم خودداری می ورزند.
انسانی که مسئله کمال جویی برای او اصل است، در مسیر کمال بایدها و نبایدهایی بسیاری برای خود در نظر می گیرد که یکی از آنها همین عدم مزاحمت برای دیگران است. پس اینکه انسان نباید برای دیگران ایجاد مزاحمت کند نه از آن جهت است که می خواهد به منافع خود برسد، بلکه از آن جهت است که مزاحمت برای دیگران را سد راه کمال خود تلقی می کند. مکتب لیبرالیسم با طرح عدم مزاحمت برای دیگران فقط یک نظم مکانیکی در جامعه ایجاد می کند، اما ادیان الهی در تلاشند تا یک نظم پویا و انسانی در جامعه به وجود آورند. ادیان الهی، عالم انسانی را مانند عالم حیوانی تصور نمی کنند که فقط در فکر بقای حیات طبیعی خود باشند. ارزش حیات انسانی تا این اندازه پست نیست، لذا بحث بر سر کمال انسانی است. فردی که هم به دنبال کمال خود است گاه باید منافع خود را زیرپا بگذارد. بر مبنای انسانشناسی مکتب لیبرالیسم مسئله ایثار را مشکل می توان تبیین عقلانی کرد، چرا که در این مکتب انسان در حد تمنیات و آرزوهای خودخواهانه اش مطرح است.
4. آزادی در دو شاخه مطرح است: -1 آزادی از موانع بیرونی -2 آزادی از موانع درونی.
در مکتب لیبرالیسم آزادیهای سیاسی و اجتماعی که جنبه بیرونی دارد مورد توجه قرار گرفته است. در مذاهب عرفان مانند آیینهای بودا و یوگا هم به آزادی درونی توجه شده است. در عرفان اسلامی نیز آزادی از بتهای درونی همواره مورد توجه بوده است.
باش آزاد ای پسر *** چند باشی بند سیم و بند زر
در مذاهب و مکاتب عرفانی به آزادیهای بیرونی و اعتنای چندانی نمی شود، همان گونه که در لیبرالیسم نیز آزادیهای درونی مورد اعتنأ قرارنمی گیرد. در این مکتب آزادی که به معنای رهایی است چیزی جز رها شدن از قید و بندهای اجتماعی نیست. اگر بناست که آزادی معنای واقعی خود را به دست آورد باید در دو قلمرو درون و بیرون مطرح شود. واقعیات عینی نشان می دهد که اگر آزادیهای بیرونی مطرح شود، ولی آزادیهای درونی مورد توجه قرار نگیرد حتی آزادیهای بیرونی نیز تحقق پیدا نخواهد کرد.
تفکران بسیاری بر لیبرالیسم این نقد را وارد کرده اند که این مکتب به اهداف خود نایل نشده است. البته بسیاری از آنها موفق شده اند که این موضوع را درست تحلیل کنند. اگر اندیشه های استوارت میل، لاک، بنتام، روسو، ولتر و... در عالم خارج تحقق پیدا نکرده از این جهت بوده که آزادی درونی را در نظر گرفته نشده است. اساسا بسیاری از منکران این مکتب نمی توانند آزادی درونی را مطرح کنند، چرا که مبانی انسان شناسی آنها با آزادی درونی سازگار نیست. از آن جایی که این مکتب فقط تمنیات خودخواهانه انسان را مطرح می کنند و در فلسفه اخلاق خود نیز برنفع و سود تکیه می کنند. یعنی ملاک خوبی و بدی یک فعل اخلاقی سودجویی افراد است، دیگر جایی برای رهایی از بتهای درونی باقی نمی ماند. در بحث از آزادی درونی باید توجه داشت که مراد ما کنترل نفس است، نه انکار آن. اشکال عمده ای که مکاتب عرفانی دارند نفس کشی است نه کنترل آن. کنترل هوسهای لجام گسیخته فردی مهمترین مسئله در آزادی درونی است. آزادی درونی مکمل آزادیهای اجتماعی است. متأسفانه مکاتب عرفانی آزادی درونی را به گونه ای مطرح کرده اند که با بدترین نوع استبدادهای سیاسی قابل جمع است. مکتب روانی نیز با آنکه عرفانی است از آزادی درونی سخن گفت، آن هم به گونه ای که تعارضی با آزادیهای بیرونی ندارد.
5. گفتیم که در لیبرالیزم فقط آزادی از موانع اجتماعی مطرح نیست، بلکه گاه آزادی از هر چیزی مورد نظر است. یعنی هر چیزی می تواند برای انسان یک قید تلقی شود. اعتقاد به دین هم ممکن است یک قید تلقی شود، لذا از معتقدات دینی هم باید خود را آزاد ساخت، از نظر آنها دین در حدی که جنبه فردی و شخصی برای انسان پیدا کند ضروری است. برای آنها آزادی از وحی مطرح است. متفکران لیبرال وقتی بحث از حقوق را مطرح می کنند به حقوق طبیعی توجه دارند نه حقوق الهی. انسان باید خود تکالیف مورد نظر را تشخیص دهد و لزومی به التزام وحی نیست. انسان از یک سلسله حقوق طبیعی برخوردار است که همان منشأ بایدها قرارمی گیرد. اگر گفته شود که این حقوق چگونه شناخته می شود عقل جمعی بشر را مطرح می سازند. بشر با عقل جمعی خود می تواند یک سلسله حقوق را برای حیات خود شناسایی و به آنها عمل کند. اینان عقل جمعی را در طول اعتقاد به وحی مطرح نکردند، بلکه به عنوان جانشینی آن در نظر گرفتند. لیبرالها نه تنها با وحی که با هر امر مقدسی به مخالفت برمی خیزند.
عبارت «جرئت دانستن داشته باشد» به یک معنا تقدس زدایی از هرگونه واقعیتی است.
یعنی اینکه بشر هیچ امری را مقدس تلقی نکند، و هیچ امری را برتر از فهم و عقل خود نداند. تقدس زدایی تنها از اندیشه های ارسطو و ارباب کلیسا نیست، بلکه از هرگونه اعتقادات دینی نیز باید تقدس زدایی شود. از نظر ما آن واقعیاتی که انسانها را به کمال می رساند باید مقدس تلقی شود. اگر چیزی انسان را به کمال واقعی برساند، آن چیز باید برای انسان ارزش داشته باشد و در راه دفاع از آن تلاش کرد. آیا مکتب لیبرالیسم آزادی را با همان تفسیری که ارائه می دهد یک ارزش تلقی نمی کند؟ آیا آزادی برای طرفداران این مکتب قداست ندارد؟ آیا اینکه ولتر می گوید: «من حاضرم جانم را بدهم تا دیگری بتواند آزادانه حرف خود را بیان کند، نشانگر آن نیست که آزادی برای وی یک ارزش مقدس است. مسلما آری! چرا آزادی را یک ارزش مقدس تلقی کنیم، ولی برای حقایق دیگر قداست قایل نشویم.»
در مکتب لیبرالیسم از یک یکطرف آزادی مقدس تلقی می شود، اما از طرف دیگر با قداست یک سلسله حقایق الهی مبارزه می شود. کارل پوپر که یکی از متفکران لیبرال است بر این اعتقاد است که انسان باید باورهای خود را به دور از جزم اندیشی و به گونه ای آزمایشی بپذیرد. انسان باید اعتقاداتش از راه دلیل و برهان بپذیرد، اما پس از آنکه عقاید خود را پذیرفت چه اشکالی دارد که این اعتقادات مقدس تلقی شود و التزام به آنها داشته باشد. از نظر پوپر، همان گونه که نظریات علمی بر اثر شواهد تازه ابطال می شود و هیچ نظریه ای را نمی توان با قطعیت پذیرفت اعتقادات انسان نیز ممکن است روزی ابطال شود. اگر بنا شود که انسان با اعتقادات خود این گونه برخورد کند نتایج سویی ایجاد خواهد شد، چرا که شک در اعتقادات انسان پیش خواهد آمد و از آنجا که اعتقادات انسان با نظریات علمی فرق دارد و آدمی با عقاید خود زندگی می کند، لذا نمی تواند عقاید ابطال پذیر را برای خود بپذیرد. آدمی می خواهد بداند که از کجا آمده؟ به کجا می رود؟ و چه باید بکند؟ آیا عالم هستی دارای معنایی هست یا نه؟ پاسخ به این سؤالات باید قطعی باشد نه ابطال پذیر! و اگر انسان پاسخ به این سؤالات و هر آنچه را که مربوط به جهان بینی وی می باشد با دلیل و برهان بپذیرد، حتما برای عقاید قداست قایل خواهد شد.
6. عموم لیبرالها بر این اعتقادند که رفتار انسانها در قلمرو مصالح عمومی جامعه باید کنترل شود. یعنی فرد تا آنجا آزاد است که به منافع دیگران و یا مصالح جامعه آسیب وارد نسازد. به بیان دیگر میان رفتار خصوصی فرد و رفتاری که مربوط به دیگران است تمایز قایل شد. نکته مهم این است که خط فاصل میان این دو بخش در زندگی فرد چیست؟ متفکران لیبرال بر این اعتقادند که به آسانی نمی توان مرز میان رفتارهای خصوصی و عمومی افراد را مشخص کرد. استوارت میل در بررسی مسئله آزادی دیدگاه کسانی را مطرح می سازد که معتقدند همه اعمال و رفتار آدمی می توانند به گونه ای بر دیگران تأثیر بگذارد. این گروه چند دلیل را مطرح می سازند.
الف - هر چند اموال و دارایی فرد متعلق به خود اوست، ولی اگر به آنها آسیب وارد سازد تنها به خود آسیب وارد نمی سازد بلکه موجب ضرر و زیان برای همه کسانی می شود که به طور مستقیم یا غیر مستقیم می توانند از اموال و دارایی او استفاده کنند. همین طور کسی که به نیروهای جسمانی یا عقلانی خود آسیب وارد می سازد، هم به کسانی آسیب وارد می سازد که می توانند از وی در مسیر خوشبختی خود استفاده کنند و هم «خود را از وسایل خدمتی که به همنوعانش مدیون است محروم می سازد» و از جهت کمکی هم که دیگران باید به او بکنند اسباب زحمت و دردسر دیگران را فراهم می آورد.
ب - افراد با خلافهایی که مربوط به شخص خودشان می باشد خود را سرمشق دیگران قرار می دهند و به این وسیله به جامعه ضرر وارد می سازند. در نتیجه افراد خاطی را باید به خاطر آنهایی که با مشاهده رفتار او فاسد و گمراه می شوند اصطلاح کرد.
ج - جامه نباید افرادی را که شایسته استقلال فردی نیستند به حال خود رها کند. اگر ما می پذیریم که باید کودکان خردسال یا افرادی را که از نظر رشد مشکل دارند سرپرستی کرد، پس چرا جامعه همین وظیفه را نسبت به کسانی که از عهده اداره صحیح امور زندگی خود بر نمی آیند بر عهده نگیرد؟! استوارت میل با بیان دلایل فوق می پذیرد که بسیاری از کارهای شخصی افراد، هم در احساسات و منافع نزدیکان وی مؤ ثر خواهد بود و هم تا حدی در منافع کلی جامعه اثر می بخشد. به طور مثال ممکن است فردی به علت افراط در نوشابه های الکلی که جنبه شخصی دارد نتواند قروض خود را بپردازد یا از عهده تأمین هزینه زندگی افراد خانواده یا تأمین و سایل آموزش و پرورش فرزندان خود برنیاید.
به نظر میل در مورد این فرد باید کیفری عادلانه اجرأ کرد. البته کیفر باید به خاطر نقض تعهد وی نسبت به طلبکاران یا خانواده اش باشد نه اسراف و تبذیر. «به طور کلی، هر آن کسی که از رعایت وظیفه اش نسبت به احساسات و منافع دیگران قصور می ورزد، به شرطی که تقدم یک وظیفه مهمتر باعث این قصور نشده باشد، مستحق تنبیه اخلاقی است نه برای علتی که باعث آن قصور شده است، بلکه برای کوتاهی در انجام وظیفه اش... ما حق نداریم کسی را فقط به این دلیل که مست کرده است مجازات کنیم، اما اگر سرباز یا پاسبانی در همین انجام وظیفه مست کرده بود آن وقت به علت «قصور در انجام وظیفه» باید تنبیه شود. سخن کوتاه: موقعی که فرد یا جامعه در معرض زیانی آشکار، یا خطر احتمالی آن زیان، قرار گرفت قضیه از قلمرو آزادی فردی بیرون می آید و در حوزه قدرت قانون یا اصول اخلاقی قرار می گیرد.»
از نظر کارل پویر مبنای اندیشه استوارات میل همان اصل کانتی است که می گوید هر فردی باید به شیوه ای که می پسندد شاد یا ناشاد باشد. یعنی هیچ کس حق دخالت در امور شخصی افراد را ندارد، مگر آنکه منافع دیگران به خطر بیافتد. از نظر پویر هیچ کس حق ندارد دیگری را به خاطر خیر خودش به کار وادار سازد. برای مثال آیا حکومت حق دارد به شهروندانی که رانندگی می کنند به خاطر حفظ جانشان دستور دهد تا از کمر بند ایمنی استفاده کنند؟ آیا می توان ممنوعیت سیگار کشیدن را مطرح کرد؟ آیا می توان کسی را که از مواد مخدر استفاده می کند منع کرد؟ بر مبنای لیبرالیسم پاسخ این سوالات منفی است. حکومت فقط می تواند به منع این امور به بهانه حمایت از اشخاص ثالث بپردازد نه به خاطر منافع و خیر خود افراد. حتی مطالبه مالیات مربوط به بیمه های تامین اجتماعی باید بر مبنای حمایت از اشخاص ثالث صورت پذیرد نه بر مبنای بیمه خود فرد. پویر دیدگاه خود را چنین مطرح می کند.
«من اصل میل را به صورت ذیل می پذیرم: هرکس باید آزاد باشد که به شیوه ای که خود می خواهد دلشاد یا نادلشاد باشد تا جایی که شخص ثالثی را به خطر نیاندازد، اما حکومت وظیفه دارد در این خصوص اطمینان حاصل کند که شهروندان بی اطلاع موجب بروز خطراتی نمی شوند که قادر به ارزیابی آنها نیستند.» اصالت فرد آن چنان در این مکتب قداست دارد که لیبرالها به هیچ وجه نمی خواهند دخالت دیگران را حتی در منافع مربوط به خود فرد بپذیرند. آنجا هم که مانند موارد فوق با مشکلات جدی روبرو می شوند سعی می کنند با توجیهات خود از چنگ آن مشکلات فرار کنند. حد فاصل میان رفتار خصوصی فرد و رفتاری که در مصالح دیگران اثر دارد تنها با قانون مشخص نمی شود. التزام به فرامین الهی و اخلاق عالیه انسانی بیش از قوانین بشری کارساز است. انسانی که به وحی التزام دارد، از این جهت مشروب نمی خورد، قمار بازی نمی کند، از تن پروری و خیانت در امانت خودداری می ورزد که مبادا به حریم زندگی خصوصی دیگران آسیب وارد سازد، بلکه به جهت نیل به کمال از این اعمال خودداری می ورزد. در این صورت یکی از آثار و نتایج اعمال او آسیب نرساندن به دیگران است. در اینجا نیز اشکال اساسی در انسان شناسی لیبرالیزم است.
7. عقل و آگاهی زمینه ساز آزادی است. کسی که از علم و آگاهی بیشتری برخوردار باشد بهتر دست به انتخاب می زند. کسی که بیشتر می داند بهتر می تواند گزینش کند، چرا که گاه انتخاب کار آسانی نیست. به گفته آیزایا برلین: «هر چه بیشتر بدانیم از تحمل بار گزینش بهتر خلاصی خواهیم یافت و دیگران را به خاطر آنچه نمی توانند جز آن باشند معذور خواهیم داشت و همین طور خویشتن را نیز خواهیم بخشید. در روزگارانی که گزینشها عجیب دردناک شده اند سختگیری در معتقدات جای سازگاری باقی نگذاشته و تصادم و برخورد غیر قابل احتراز گشته است. تعالیمی از این دست بسیار راحت بخش می نماید.» اپیکور گفته که دانش موجب آزادی می شود و مراد وی این است که آزادی ترسها و آرزوهای بیهوده انسان را از میان می برد. برخی از متفکران لیبرال تصور کرده اند که اگر جامعه به صورت عقلانی اداره شود افراد هوس تسلط بر یکدیگر را پیدا نخواهند کرد.
اگر عقل بر عالم حاکم شود دیگر نیازی به اعمال زور نخواهد بود و افراد به آزادی یکدیگر تجاوز نخواهند کرد. اشکال لیبرالها این است که فقط بر مسئله عقل تکیه کرده اند. قبلا گفتیم هر چند که عقل انسان راهنماست، ولی آدمی همیشه از این راهنما بهره برداری درست نمی کند. به بیان دیگر تنها این عقل نیست که تعیین کننده نوع گزینش انسان است. انتخاب با «خود» در ارتباط است. کسی که دارای «خود طبیعی» است از آزادی یک گونه استفاده می کند و کسی که دارای «خود برتر» است به گونه ای دیگر از آزادی بهره برداری می کند. فقط آنجا که آدمی از خود راستین برخوردار باشد با تشخیص خیر و خوبی به آن التزام پیدا خواهد کرد. زمام اختیار انسان بیشتر به دست نفس اوست تا عقل او. هر اندازه که نفس انسان رشد یافته تر باشد انتخاب او بهتر خواهد بود.
نتیجه
لیبرالیزم یک معنى لغوى و یک معنى اصطلاحى دارد، در معنى لغوى، لیبرالیزم یعنى آزادیخواهى. لیبرال کسى است که به دنبال اهداف آزادیخواهانه است. هر کس که براى آزادى ملت، کشور، مردم و دفع ظلم و اسارت انسانها تلاش مى کند یک لیبرال و یک آزادیخواه است. در این معناى لغوى هر انسان مبارزى یک لیبرال است. شهید مطهرى فرموده اند: «اندیشه هاى لیبرالیستى در متن اسلام وجود دارد.» به این جمله استناد شده که ایشان هم لیبرالیسم را قبول دارد. روشن است که منظور ایشان همین معنى لغوى لیبرالیسم است. اندیشه هاى لیبرالیستى اسلام یعنى اندیشه هاى آزادیخواهانه اسلام. در معنى اصطلاحى, لیبرالیزم، به یک فلسفه فکرى و اندیشه اجتماعى گفته مى شود که یک نظام فکرى را ارائه مى دهد و بر یک مبانى فلسفى، معرفت شناسى و بر یک مبناى انسان شناسى مبتنى است. لیبرالیزم به این معنى، فلسفه ای است که آزادى مهمترین جایگاه را در آن پیدا کرده است. لیبرالیسم و آزادى لیبرالیستى در اندیشه اجتماعى، مثل بنتام، هیوم و میل بنیان گذارى شد. اینها از بنیان گذاران تفکر جدید غرب هستند. در قرن 18 و 17 میلادى این اندیشه به صورت یک نظام فکرى خودش را عرضه کرد. لیبرالیسم ابتدا در صحنه اقتصاد خود را نشان داد.
اقتصاد لیبرالیستى مدعى این بود که انسانها براى فعالیتهاى اقتصادى باید کاملا آزاد باشند.
هیچ محدودیتى در فعالیتهاى اقتصادى نباید وجود داشته باشد. دولت لیبرال، یعنى دولتى که نباید هیچگونه دخالتى در فعالیتهاى اقتصادى بکند. در اندیشه اقتصادى لیبرالیسم دولت باید به عنوان یک نگهبان و پاسبان از صحنه فعالیتهای اقتصادى خارج باشد. دولت حق دخالت در نظام اقتصادى و یا جلوگیرى از فعالیت اقتصادى مردم را ندارد. بلکه تنها باید مواظب باشد که در میدان تلاش و مبارزه اقتصادى هرج و مرج و دعوا به وجود نیاید. نتیجه این فکر این است که در این میدان اقتصادى آزاد، یک عده انسانهاى جسورتر و زرنگ تر مى آیند و به یک سرمایه داران بزرگ تبدیل مى شوند. اینها آزادند که بتوانند هرگونه خواستند براى ازدیاد ثروت از شرایط جامعه استفاده کنند و هیچکس و هیچ عاملی هم نباید مانع سودجویى اقتصادى آنها شود و به خاطر این که این کار خلاف عدالت و خلاف انصاف است مانع تلاش اقتصادى افراد شود. این نوع تفکر اقتصادی به بوجود آمدن دولت لیبرال منتهی شد و نتیجه آزادی مردم این شد که سرمایه داران هرگونه که خواستند از منابع طبیعى و از نیروى کار جامعه استفاده کنند.
این تفکر به پیدایش سرمایه دارى جدید انجامید. انسان به دنبال انقلاب صنعتى توانست در صنعت به یک تکنولوژى جدید دسترسى پیدا کند، این تحول در صنعت ابتدا در کارخانه هاى ریسندگى انگلیس آغاز شد. آزادى اقتصادى لیبرالیستى موجب شد که کارخانه داران انگلیسى آزادانه بتوانند از نیروى کار مردم استفاده مطلق کنند. دهها سال کودکان خردسال را در این کارخانه ها، با ارزان ترین قیمت و در بدترین شرایط انسانى، به کار مى گرفتند و هیچ نیرویی هم نبود که جلوى سودجویى مفرط آنها را بگیرد و آنها را ملزم کند که مقدارى از سودپرستى دست برداریند و به رفاه کارگران برسند. دولت لیبرال هم هیچ تمایلى نداشت به نفع بقیه گروههاى مردم در وضع اقتصادى جامعه دخالت کند. این تفکر لیبرالی در صحنه هاى دیگر هم به اجرا در آمد. در زمینه اخلاق، فیلسوف لیبرالیست مى گفت: «ما اصلی اخلاقى که بتواند آزادى را محدود کند نداریم. هیچ عاملى حق ندارد که انسان را از آنچه دلخواه اوست باز دارد.» در اندیشه لیبرالیستى وجود ارزشها و اصول اخلاقى و دینى که خواست دلخواه فرد را محدود کند هم نفى شد.
فردگرایی
اصل فردگرایى یکى از پایه هاى فلسفه لیبرالیزم است و ریشه در انسان شناسى لیبرالى دارد. فردگرایى و اصالت فرد حرفش این است که فرد یعنى یک واحد انسانى که از واحدهاى دیگر انسانى متفاوت است. آن چیزى که شخصیت وجودى انسان و گوهر وجودیش را شکل مى دهد مشترکات او با دیگر انسانها نیست. انسانیت انسان به امتیازات فردى اوست نه به مشترکات انسانیش. اگر بخواهیم ببینیم شخصیت و گوهر وجود انسانها چیست. نباید نگاه کنیم که انسانها در چه چیزى با هم شریک هستند و اصول فطرى مشترکشان چیست. تنها فرد و مختصات فردى است که شخصیت انسانى او را تشکیل مى دهد. انسانها یک نیازهایى دارند که بین آنها مشترک است، نیاز به خواب، خوراک و... تا وقتى این نیازها ی مشترک در میان است، شخصیت فرد انسانى خودش را نشان نمى دهد. همه احتیاج به لباس دارند، آن هویت فردى چه موقع نشان داده مى شود؟ وقتى دو نفر مى روند مغازه و میخواهند لباس انتخاب کنند،. شخصیت و هویت فردى این دو نفر وقتى نشان داده مى شود که آنها رنگ و مدل لباس مورد علاقه خود را انتخاب می کنند.
در این انتخاب فردى است که هویت و شخصیت انسانی آنها نشان داده مى شود. تنها دلخواه و اراده شخصى است که یک انسان را از انسان های دیگر ممتاز مى کند. از اینجا ما به این نتیجه مهم مى رسیم که اگر بخواهیم براى شکوفایى گوهر وجود انسان کار بکنیم و راهى نشان دهیم باید کارى کنیم که انسانها بهتر بتوانند خواست فردى و دلخواه فردى خود را محقق کنند و این جز در سایه آزادى مطلق و کامل به دست نمی آید. پس وقتى ملاک شخصیت فرد، اعمال خواست و اراده او شد، هرچقدر انسان براى اعمال خواست فردیش آزادتر باشد شخصیت او شکوفاتر مى شود و به انسانیت بالاتری دست پیدا مى کند. پس ما برای شکوفایى شخصیت انسانى نباید دنبال عوامل انسانی و معنوى باشیم. براى شکوفایى شخصیت یک فرد و تأمین سعادت یک انسان، راهى جز باز گذاشتن دست او براى اجرای تمام خواسته ها و تمایلات فردیش نداریم. و در یک کلام سعادت انسان یعنى آزادى کامل برای اعمال تمایلات و خواهش های فردى او.
از اینجا به اصل مهم دیگرى در فلسفه لیبرالیسم مى رسیم و آن این است که براى همه انسانها تنها یک راه سعادت وجود ندارد. بلکه هر انسان براى خودش یک راه سعادت منحصر به فرد دارد، چون سعادت فرد یعنى اعمال تمایلات فردى او و تمایلات انسانها هم با یکدیگر متفاوت است. خواسته هاى نفسانى خاص هر فرد ملاک و راه سعادت اوست. پس دیگر کسى نباید بگوید ما به اصول اخلاقى که بر زندگى همه انسانها حاکم باشد احتیاج داریم. اصول اخلاقى که بخواهد تمایلات فردى انسانها را محدود کند و انسانها را در یک مسیر قرار دهد، با سعادت و خیر فرد منافات دارد.
بنتام به عنوان یک متفکر برجسته لیبرال در این باره مى گوید که: «خیر هر انسان همان دلخواه اوست. ما براى انسان ها خیر مشترک نداریم.» از این انسان شناسى یک اصل مهم دیگر نشأت مى گیرد و آن انکار نقش عقل به عنوان هادى و راهنماى انسان به سوى سعادت است. اندیشه لیبرالى اساسا چنین هویتى را براى عقل قبول ندارد و چنین جایگاهى را براى عقل به رسمیت نمى شناسد. بهترین تعبیر در این باره از آن هیوم فیلسوف انگلیسى از بنیان گذاران فلسفه لیبرالیزم است که مى گوید: «عقل انسان برده شهوت اوست و نه راهنماى او. کار عقل این است که به جاى نشان دادن راه و امر و نهى کردن به انسان تعارض بین خواستهاى نفسانى و شهوانى در درون او را برطرف کند و میان آنها اولویت گذارى نماید.»
سودگرایى
یک اصل دیگر در فلسفه لیبرالیزم، اصل سودگرایى است. اصالت سود، یا یوتیلیتاریزم مى گوید: «تنها آن چیزى برای انسان اهمیت و اصالت دارد که منافع شخصى او را تأمین کند. براى یک انسان آزاد، هیچ چیزى بیشتر از منافع شخصى خودش اهمیت ندارد. تمام تلاش انسان باید بر روی تأمین منافع شخصى خود متمرکز باشد و همه چیز باید با منفعت شخصى اندازه گیرى شود.» یک عقیده، یک عمل، یک فکر به هر مقدار که براى انسان سود و منفعت مادی مى آورد به همان اندازه برایش ارزش دارد. در اینجا باید به این نکته اساسى توجه داشت که چیزى که لیبرالها به عنوان خواسته هاى فرد مطرح مى کنند همان خواسته هاى مادى اوست. خواسته هاى معنوى در نظر آنها جایگاهى ندارد. از آنجا که در تحلیل همه انان انسان یک موجود مادى است وقتى از شکوفایى شخصیت فرد و نیازها و خواسته هاى فرد صحبت مى کنند منظورشان جز تمنیات مادى و غریزىانسان چیز دیگری نیست. وقتى بحث منفعت فرد را مطرح مى کنند منظورشان تنها منافع مادى اوست.
این گفته جالب از شهید مطهرى است که فاصله آزادى اسلامى با آزادى غربى، فاصله میان انسان در اندیشه اسلامى، با انسان در اندیشه غربى است. ممکن است کسى بگوید، رسیدن به منافع فردى هم به عنوان یک اصل و هدف در اندیشه اسلامى هم وجود دارد؛ یعنى انسان مؤمن باید به دنبال کمال فردى خودش باشد. اصل براى انسان مؤمن هم رسیدن به کمال فردى است. این هم مى شود منفعت فردى. عرفا هم دائم از لذت و ابتهاج نفس و اینکه نفس به دنبال لذتهاى بزرگ است، صحبت مى کنند. اینها ممکن است در الفاظ تشابه داشته باشند ولى تفاوت در این است که این ابتهاج و لذت که در اندیشه اسلامى مطرح مى شود با آن چیزى که در اندیشه غربى مطرح است کاملا فرق مى کند. انسانیتى که در آنجا هست با انسانیتى که اینجا است کاملا متفاوتند.
انسان در اندیشه لیبرالیزم غربى آن موجود مادى است که تنها مى خواهد به لذتها و خواسته هاى غریزى و نفسانى و شهوانى خودش برسد و شکوفایى او در همین حد است. و این خودى که در اندیشه غربى اصالت پیدا مى کند و همه چیز، باید در رابطه با منافع خود قرار بگیرد خود کاملا مادى است. یک خود حیوانى محدود است که کاملا در تضاد با خود متعالى او و منافع انسانهاى دیگر است. یک موجود کاملا جدا از انسانهاى دیگر. این خود غربی فرد را از همه انسانهاى دیگر جدا مى کند و منافع خویش را کاملا در تعارض با موجودات دیگر مى بنید. این انسان که در اندیشه غربى اصالت پیدا مى کند انسانی است که تنها به دنبال منافع مادى، شهوت و دلخواههاى خویش است و همه چیز را تنها براى خود مى خواهد. و با اثبات خود، نفى دیگران مى کند. دائما مى خواهد چیزى از دیگران چپاول کند براى تأمین خود. خودى است که همه چیز را براى خود مى خواهد، خودى است که دیگران را اصلا به رسمیت نمى شناسد، خودى است که مى خواهد همه را به خدمت و بندگى خویش بگیرد.
در اندیشه لیبرالیسم این خود اصالت پیدا مى کند و آزادى این خود و منافع این خود مى شود اصل. در حالی که در اندیشه اسلامى خود متعالى انسانی است که اثبات خود را با نفى دیگران به دست نمى آورد، خودى است که تعالى خود را در شکوفائى استعدادهاى معنویش جستجو مى کند. ماهیت این خود به گونه اى نیست که براى اثبات خودش نیاز به نفى دیگران داشته باشد. بلکه با اثبات دیگران به اثبات و تعالی خود می رسد. این تفاوت میان انسان اسلام با انسان غربی تفسیر از آزادى را نیز متفاوت مى کند. آزادى اسلامى به این معنى است که انسان براى شکوفا کردن استعدادهاى متعالى خود کاملا راه برایش باز است و محدود نیست. نباید مانعى براى رشد و تعالیش وجود داشته باشد.