در سالهای پایانی قرن ۱۷ میلادی، جامعهی فکری-فرهنگی اروپا، انتقال به مختصات جدیدی را تجربه میکرد. واین به دلیل ظهور نویسندگان، روزنامهنگاران و فیلسوفانی بود که خود را متکی به عقل مستقل(منقطع از وحی) و خودبنیاد میدانستند. افرادی که خود را »نمایندگان عصر روشنایی« و روشن اندیش خوانده و دیگران (پیروان ادیان و آیینهای سنتی) را »طرفداران عصر تاریکی« میدانستند.
اینان در زبان فرانسه »انتلکتوئل« یعنی عقلگرا نامیده شدند. »انتلکت«، همان عقل مدرن اومانیستی میباشد. در واقع، انتلکتوئلها منادیان پیروی از عقل اومانیستی و دعوتکنندگان به سرپیچی از تفکر دینی بودند و به ترویج باورهای مدرنیته میپرداختند. بنابراین اگر انتلکتوئلها را »پیامبران مدرنیته« بنامیم، سخنی بیراه نگفتهایم.
در عهد قاجاریه معادل »منورالفکر« را به جای انتلکتوئل به کار بردند. این هم از جمله اصطلاحسازیهایی بود که هیچگاه نمیشود از اسم، مسما را پیدا کرد. روشنفکر در معنای عام میتواند به هرکسی که فکر روشن داشته باشد اطلاق شود. اما خواهیم دید که انتلکتوئل معنایی خاص دارد و اصطلاحی است که مفهوم ویژهای را با خود به همراه دارد. آنچه مورد بحث این نوشتار است، بررسی اجمالی شکلگیری روشنفکری در غرب و مقایسهی آن با روشنفکری ایرانی است.
حرکت روشنفکری در غرب، با انتقادات گسترده از تعالیم کتاب مقدس در دوسطح »اعتبار سند« و »ارزش محتوا« آغاز شد. این حرکت البته کاملا طبیعی و نتیجهی محتوم سیرتفکری است که از قرن ۵ قبل از میلاد شکلگرفته بود. واقعیت این است که مسیحیت، اگرچه عنوان »دین« را همیشه به همراه دارد، اما هیچگاه محتوای دینی (تعالیم وحیانی) نداشته است. تعالیم متافیزیکی یونان و روحیهی سوداگری یهودی، در پیوند با ظواهر دستورات مسیح و آیینهای شرقی (همچون میترائیسم)، ارکان مسیحیت را تشکیل میدهند.
آموزههای غیرمنطقی و خرافی که کلیسا در قرون وسطی، به عنوان دین مسیحیت بر آنها مهر اعتبار زد، اکثراً سر در آبشخور تفکر کاسموسانتریک (کیهانمدار) غرب باستان داشت. این تفکر به همراه روحیهی سوداگری یهودی، همچون روح در کالبد ظواهر دین مسیح حلول کرد و آن را از جوهر الهیاش تهی ساخت؛ و این همه التقاط و تحریف، به دلیل ویژگیهای خاص مسیحیت است. که نگاهی گذرا به آن خواهیم داشت.
مسیحیت، هیچ »نص« معتبری که سرچشمهی وحیانی داشته باشد ندارد. اولین انجیل، سالها بعد از حضرت مسیح علیهالسلام، توسط یکی از حواریون او و به زبان عبری نوشته شد. به فاصلهای کوتاه، چند نسخهی دیگر از کتاب مقدس توسط دیگر اصحاب ایشان نوشته شد که این کتابها البته اختلاف زیادی با یکدیگر داشتند. ترجمهی این متون غیرمنصوص، راه را برای واردکردن برداشتهای شخصی در آنها باز میکرد. به عنوان مثال پولس که یک یهودی متعصب و دشمن حضرت مسیح بود، پس از ایشان ادعای مکاشفه میکند و بیان میدارد که به زیارت مسیح نایل آمده. او اولین انجیل را به زبان یونانی نگاشت و مبانی مسیحیت را تدوین نمود! این حرکت تا به امروز نیز ادامه یافته. به گونهای که نوشتن کتابمقدس، امروز به امری رایج بین روشنفکران غربی تبدیل شده است.
این مسئله (غیر منصوص بودن متون مسیحی) که باعث ورود آموزههای التقاطی به مسیحیت شد و آن را از درجهی منطقی و عقلانیبودن ساقط کرد، زمینهی بروز یک شورش فکری را در اروپای قرون وسطی فراهم آورد. اذهان اهل تفکر، در برابر تعالیمی که بیش از همهچیز باعث تعطیلی عقل و اندیشه میشد، ایستادگی میکرد. تثلیث خود یک تناقض بزرگ بود: »یکی است و سه تاست و سه تاست و یکی است!«. از طرفی دیگر خود مسیح هم تناقضی آشکار بود: »طبیعت ناسوتی-لاهوتی و خدای مصلوب!!«. موضوع گناهکاربودن انسان به خاطر نافرمانی آدم، آمرزش همهی مسیحیان به دلیل فداشدن مسیح، منشأ خباثت و شر بودن وجود زن، مرکزیت زمین و بسیاری از گزارههای دیگر یونان که اصول مسیحیت را تشکیل میداد، مسائلی نبود که اهالی فکر را اقناع کند.
دو عامل اجتماعی، روند این حرکت را سرعت بخشید: یکی برخورد قهرآمیز کلیسا با معترضین و دیگری آشنایی روشنفکران غربی با حوزههای علم و اندیشهی اسلامی. اینان از طرفی جزمگرایی غیرمنطقی کلیسا و از طرف دیگر، عقلانیت پیشتاز متفکران اسلامی را میدیدند.
اساس تشکیلات کلیسا بر این گزاره استوار بود که »تمامی احکام کلیسا بدون هیچ دلیلی باید مورد اطاعت قرار گیرد« و اولین حکم هم این بود که »کلیسا خطا نمیکند!«. این وضعیت به هیچوجه قابل مقایسه با حوزههای علم و اندیشهی اسلامی نبود. روششناسی پیشتاز دانشمندان اسلامی در فهم دین و سایر علوم، و عقلانیتی که آنان در راستای تعالیم وحی داشتند، توجه هر اندیشمندی را جلب مینمود.
اما این مقطع از حیات غرب، به جای آنکه نقطهی آغاز تعالی و تکامل عقلانی غرب شود، زمینهی ظهور مدرنیته و آغاز انحطاط بزرگ تاریخ بشر میگردد. واین به دلیل رجوع حیث تفکر انسان به ناسوت بود. روشنفکران غربی، شاگردان خوبی برای دانشمندان اسلامی نبودند. اینان از روششناسی دانشمندان اسلامی فقط تجربه را آموختند و هرگز درنیافتند که هر علم، روشی مخصوص به خود دارد. و البته چندان هم جای تعجب نیست. اساسا مبانی معرفتشناختی غرب، اجازهی برداشتی غیر از این را به غربی نمیدهد. و البته مسیحیت تحریفشده و قوهی قهریهی سردمداران کلیسا، بزرگترین سهم را در رویگردانی غرب از دین داشت.
روشنفکری در غرب، با قیام علیه دین آغاز شد. مبنای مخالفت روشنفکران غربی با دین از این جهت بود که دیانت از نوع خرافه و تعالیم مقطعی است و بر عقل و منطقِ قابل اطمینان استوار نیست. این حکم، اگرچه مسیحیت موجود در غرب را هدف قرار میداد اما در عینیتِ جامعهی غربی نیز همین مسیحیت به عنوان دین وجود داشت. در نتیجه، اعتراض به »دیانت موجود« متناظر با تعرض به »مطلقِ دیانت« گردید.
روشنفکری غربی در مصاف با دیانت موجود بیان داشت، اساساً آنچه که کلیسا به عنوان دین عرضه میکند، مربوط به گذشته است و دیگر با نیازهای امروز همخوانی ندارد. کلیسا هم که در سراشیبی سقوط قرار گرفته بود، برای حفظ جایگاه خود اعلام کرد، آنچه که تا به حال به عنوان دین عرضه میشده، یک برداشت بوده است. برداشتهای دیگری هم وجود دارد و هر کسی میتواند قرائت خود را از دین داشته باشد. به تدریج، نظریهی »قرائتهای مختلف از دین«، باعث پیدایش مسائلی دیگر شد که البته همگی این مسائل، محصول طبیعی زمین مسیحیت بودند.
روشنفکران غربی با تکیه بر عقل بشری، آموزههای مسیحیت (دین موجود) را به دو طبقهی فردی و اجتماعی تقسیم کردند و بر این باور بودند که باید در آموزههای فردی، رابطهی خود با خدا را از دین بگیریم و در آموزههای اجتماعی از عقل و تجربهی بشری مدد بگیریم. اما پس از مدتی دریافتند که حتی از آموزههای فردی آن نیز نمیتوان دفاع کرد و به این نتیجه رسیدند که اساسا نباید گزارههای کتاب مقدس را »واقعنما« تلقی کرد. مثل یک رمان که برایش اثرگذاری مهم است، نه تطابق با واقعیت. و این سیر همچنان ادامه داشت و دارد.
به هر حال، از زمان پیدایش روشنفکری در غرب، طیفهای متعددی در میان آنان یافت میشود. گروه وسیعی از آنها صراحتاً الحاد(آتئیسم) خود را اعلام کرده و خود را لائیک نامیدند. گروهی دیگر از آنان خود را دئیست خواندند (دئیسم در عصر روشنگری بهوجود آمد و باوری است که به خدا اعتقاد دارد اما به نبوت و شرایع آسمانی و معاد، اعتقادی ندارد. دئیستها میگویند نقش خدا در عالم مثل یک ساعتساز است. بنابراین بعد از ساختهشدن عالم، دیگر نیازی به خدا نیست. اینان مدعی ادارهی زندگی بشر با تکیه بر عقل صرف بشری هستند). ولتر، دیدرو، هولباخ، لامرتی، کندیاک و … از این دستهاند. عدهای از روشنفکران غربی نیز در عین پایبندی به مبانی و اصول تفکر مدرن، سعی در حفظ برخی ظواهر دینی و مسخ باطنی آنها نمودند. اسپینوزا و روسو از این دسته اند.
■
معروف است که روشنفکری در ایران، »عقیم« به دنیا آمد. این تعبیر کاملاً رسایی برای توصیف جریان روشنفکری در ایران است. قصهی غمانگیز روشنفکری در ایران، شروعش ابتذال فکری و وطنفروشی است و پایان وحشتناکش، سرگردانی و تشتت فکری و بحران هویت. و این همه، به دلیل تقلیدی بودن روشنفکری در ایران است. تقلیدی به شدت سطحی و عوامانه از نسخهی غربی. روشنفکران ایرانی برای روشنفکران غربی مثل شاگردانی هستند که بدون توجه به خاستگاه مفاهیم درسی، صرفاً درس را حفظ کردهاند.
اینان اساساً توانایی زایش فکری ندارند. به شدت اسیر التقاط هستند و از بحران ذاتی خویش رنج میبرند. با مردم و جامعه هیچ نسبتی ندارند، چراکه روشنفکری، محصول طبیعی سیر فکری جامعهی ایرانی نبوده؛ بلکه با دخالت فعال و اعمال نفوذ استعمار و فعالیت لژهای فراماسونری بهوجودآمده است. نگارنده، در مقالهای در همین شماره، به بررسی سیر روشنفکری ایرانی و چگونگی پیدایی و تداوم آن پرداخته است.
در فرهنگ روشنفکری ایرانی، کسی که مترجمتر باشد، متفکرتر محسوب میشود. تمامی سعی اینان، در بومی ساختن تئوریهای وارداتی از عالم غرب بوده است و هنر بزرگشان ترجمهی تئوریهای استوارت میل و ولتر و روسو و منتسکیو و پوپر و هابرماس و . . . با استفاده از ابیات مثنوی میباشد.
روشنفکران ایرانی از آغاز تا به امروز، سر در آبشخور افکار اساتید غربی خود داشتهاند، اما گویی نمیدانند که آنچه به عنوان روشنفکری در غرب و در مقابل مسیحیت شکلگرفت، اساسا در مواجهه با اسلام، قابل تصور نیست. زیرا اسلام، مسیحیت تحریفشدهی قرون وسطی نیست. اینان درک نکردهاند، تئوریهای روشنفکرانهای که ریشه در زمین پوزیتیویسم آمپریستی دارد، مخصوص همان مسیحیتی است که هیچ نص معتبری ندارد. نه برای اسلام که زلال وحیانیاش در دسترس همگان قرار دارد. اسلامی که به جز نص معتبر، پیشوایان آسمانی و معصومی دارد که وظیفهی تفسیر و تبیین این نص، به عهدهی آنان میباشد. روشنفکری ایرانی، نه فهم درستی از دین و روششناسی پیشرفتهی آن دارد و نه غرب را به درستی میشناسد. او سر تعظیم در مقابل غرب فروآورده است، بدون آنکه از ذات آن پرسش کند. روشنفکری ایرانی، در مقابل پای خود فقط یک راه را میبیند و خود را ناگزیر از حرکت میداند. حرکت در مسیر محتوم مدرنیسم. اینان در غرب سیر میکنند و لباسهای عاریه، سوغات همیشهشان از عالم غرب است.
منبع : mojahedat.ir